روزي دو راهب بودايي از
روستايي مي گذشتند .. آنها به نهري رسيدند که در اثر بارندگي اکنون پر آب شده بود
و دختر جواني را ديدند که سعي مي کرد به آن سوي نهر برود اما مي ترسيد که لباسهايش
خيس شود . يکي از راهبان بدون اينکه حرفي بزند دختر جوان را بغل کرد و با خود به
آن سوي رودخانه برد و سپس او را زمين گذاشت و دو راهب به راه خود ادامه دادند
يکي دو ساعت در سکوت گذشت و
راهب دوم همچنان در فکر بود تا اينکه لب به سخن باز کرد و به دوستش گفت تو چطور
توانستي اين کار را بکني ما راهب هستيم و تماس با زنان براي ما بسيار بد است.
راهب اول لبخندي زد و گفت من
آن دختر را همانجا کنار رودخانه هم از بغلم و هم از ذهنم پايين گذاشتم اما تو او
را تا الان در ذهن خود نگه داشته اي حال بگو کار کداممان بد تر است؟!
نظرات شما عزیزان:
|