الهی...گاهی...نگاهی...

الهی...گاهی...نگاهی...

خزان به قیمت جان جار می زنید، اما بهار را به پشیزی نمی خرید !

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 4
بازدید ماه : 10
بازدید کل : 3875
تعداد مطالب : 51
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1


دو راهب

روزي دو راهب بودايي از روستايي مي گذشتند .. آنها به نهري رسيدند که در اثر بارندگي اکنون پر آب شده بود و دختر جواني را ديدند که سعي مي کرد به آن سوي نهر برود اما مي ترسيد که لباسهايش خيس شود . يکي از راهبان بدون اينکه حرفي بزند دختر جوان را بغل کرد و با خود به آن سوي رودخانه برد و سپس او را زمين گذاشت و دو راهب به راه خود ادامه دادند

يکي دو ساعت در سکوت گذشت و راهب دوم همچنان در فکر بود تا اينکه لب به سخن باز کرد و به دوستش گفت تو چطور توانستي اين کار را بکني ما راهب هستيم و تماس با زنان براي ما بسيار بد است.

راهب اول لبخندي زد و گفت من آن دختر را همانجا کنار رودخانه هم از بغلم و هم از ذهنم پايين گذاشتم اما تو او را تا الان در ذهن خود نگه داشته اي حال بگو کار کداممان بد تر است؟!



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نويسنده: مارس تاريخ: چهار شنبه 21 ارديبهشت 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

" مقدمتان ستاره باران "

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to mars.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com